حلما کوچولوحلما کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

حلما کوچولو

خاطرات تولد حلمای عزیزم در اتاق عمل

1394/8/24 9:41
639 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناز مامانی

بعد از اینکه وارد اتاق عمل شماره ی 3 شدم،روپوش و مقنعمو در اوردم و خوابیدم روی تخت،از چشمام مثل ابر بهار اشک بود که سرازیز میشد و دائم در حال خواندن ایه الکرسی بودم،یهو دیدم یه مرد وارد اتاق عمل شد و بهم گفت خانووم دعامون کنید منم از بس گریه می کردمگریه نتونستم جوابشو بدم دوباره پرسید خانوم داری چی میخونی،تو دلم گفتم اگه جوابشو ندم خیلی زشته،گفتم دارم ایه الکرسی میخونم خندید و گفت ااااه مگه حفظی!!!!بعدا فهمیدم که متخصص بی حسی هست و قراره بی حسم کنه...

                                             بقیه در ادامه ی مطلب...

دکتر بی حسی بهم گفت بلند شو بشین...اصلا تکون نخور...و ارامش خودتو حفظ کن...منم که خیلی میترسیدم با اولین امپولی که دکتر به کمرم زد یه جیغ بلندی کشیدم که دکتر گفت اگه بخوای اینجوری پیش بری نمیشه بالاخرهساکت شدم و دکتر مواد بی حسی رو با سوزن بهم تزریق کرد،خیلی قشنگ حرکت ماده ی بی حسی و به سمت پاهام حس کردم و بعد از چند ثانیه پاهام گرم گرم شدن...

دیدم دکتر داره با شکمم ور میره یه دفعه ترسیدم و با صدای بلند گفتم خانم دکتر شکمم و پاره نکن هنوز حس دارم،دکتر شهریور خندید و گفت فعلا کار خاصی نمی کنم دارم شکمتو ضدعفونی می کنم.سپس دور تا دور شکمم یه پارچه گذاشتن،از این به بعدو دیگه هیچی ندیدم چون پرستارا جلوم یه پرده کشیدن...

دکتر بی حسی اومد بالای سرم و دستامو گرفت و گفت بچت چیه؟؟؟منم گفتم دختر! گفت به به دخمله،حالا اسمشو چی میخوای بزاری ؟منم گفتم حلما!اونم گفت چه قشنگ اسم ابجیشو بزار حلیم تا به اسم حلما جون بیاد(میخواست باهام شوخی کنه تا حواسم به عمل نباشه)

در همین لحظه صدای گریه ی زیبای دختر گلم حلما رو شنیدم(حدود ساعت 8/30صبح بود)واقعا حس قشنگی بود منم همزمان با شنیدن صدای گریه ی حلما شروع به گریه کردن کردم،اولین حرفی هم که زدم از پرستارا پرسیدم بچم سالم هست گفتن اره سالم سالم هست...

بعد از پیچوندن یه پارچه به دور حلما پرستارا دخترمو نشونم دادن،یکیش گفت میخوای بوسش کنی؟؟؟منم در حالی که گریه می کردم با کمال اشتیاق گفتم اره!یه بوسه ی قشنگی از عمق وجودم بر روی گونه های زیبای دخترم نشوندم(خیلی خیلی خیلی حس قشنگی بود،هیچ وقت این لحظه رو فراموش نخواهم کرد...هیچ وقت هیچ وقت)

بخاطر اینکه یه پارچه دور دخترم پیچونده بودن نمیدونم چرا همش فکر می کردم بچم سالم نیست!!!دوباره از پرستاری که بالای سرم نشسته بود و داشت وضعیتمو چک می کرد پرسیدم خانم پرستار بچم سالم هست؟؟اونم گفت خانم باهات که رودربایستی ندارم اره که سالم هست...

ساعت 8/45 دقیقه پرستارا منو بردن اتاق ریکاوری چند دقیقه بعد اون دوتا دوستمم(رقیه روشنگر و سحر عباسی)رو اوردن تو اتاق،بعد از اینکه تونستم پاهامو تکون بدم و زانوهامو جمع کنم،منو از اتاق ریکاوری بیرون بردن جلوی درب خروجی یه تخت اوردن و بهم گفتن که خودت باید بیای روی این تخت!!!خیلی ترسیدم بالاخره با زجر و زحمت رفتم روی تخت بغلی و منتظر رفتن به بخش شدم که دیدم همسر عزیزم بالای سرم هست به محض اینکه دیدمش دوباره اشکام مثل بارون بهار سرازیر شدن!!از همسرم پرسیدم بچمون سالمه؟گفت اره یه دختر جیگری و سالم سالم،از گشنگی داره گریه میکنه زودی اماده شو باید بهش شیر بدی!!!

به محضی که حلما رو بردن توی بخش پدرشوهرم تو گوشش اذان گفت...بعد از وارد شدن به بخش مامان عزیزم و مادر شوهرم اومدن بالای سرم و من و بوسیدن که پرستارا کلی سر و صدا راه انداختن که الان چه وقته این کاراست...

دوباره بهم گفتن که باید بری روی اون یکی تختی که توی اتاقم بود باز دوباره با کلی زحمت و به سختی رفتم روی اون یکی تخت!!!بعد از چند دقیقه مامانم حلما رو اورد زیر سینم تا بهش شیر بدم،خدای من چه حس قشنگی بود،حس زیبای مادر شدن سراسر وجودم را فرا گرفت..

رقیه روشنگر هم تختیم بود که اونم یه دختر ناناز داشت که میخواست اسمشو ثنا بزاره،ابجی لیلا و خاله فهیمه ی عزیز،همراه با کلی نوشیدنی و خوراکی اومدن عیادتم اما چه فایده تا ساعت 6بعد از ظهر من نباید چیزی میخورم،اما شبش دمار از روزگار نوشیدنی هاا دراوردم چون خیلی احساس عطش میکردم...بابایی و مامانمم خیلی خیلی زحمت کشیدن،راستی عمه فاطمه هم اومد پیشت...

اولین شبی که توی بیمارستان بودیم حلما گلی خیلی بیقراری می کرد،اون شب من و شما و مادر جون تا صبح تقریبا بیدار بودیم و سخت ترین لحظه هم موقعی بود که پرستار گفت باید از تختت بیای پایین و راه بری که خیلی خیلی درد داشتم و هیچ وقت فراموش نمی کنم... 

همون شب خیلی سردم شده بود و یه کمی فشارم پایین بود،بابایی برام شربت به لیمو خریدن دو سه بار خوردم یه کمی بهتر شدم،اما مادر جون رفت ایستگاه پرستاری بهشون گفت که دخترم یخ زده از سرما یه پتویی چیزی براش بیارین،پرستاره هم اومد توی اتاق و درجه ی شوفاژو بالا برد بعدشم یه پتویی اورد انداخت روم تا یه کمی بهتر شدم،تو هم از بس بیقراری می کردی پرستارا یه کمی شیر با قطره چکان بهت دادن و اون شب راحت خوابیدی!!!

حدود ساعت 9شب بود که دوباره خاله لیلا و خاله فهیمه اومدن پیش دخترم مادر جون و بابایی هم تو حیاط بیمارستان بودن،بابایی بنده خدا اون شب تقریبا تا صبح توی بیمارستان بود(هوا خیلی سرد بود)صبح روز پنجشنبه دکتر مریم جمالی مثل روز قبل اومدن و شما رو چک کردن خدارو شکر مشکلی نداشتی...حدود ساعت 10بود که دکتر شهریور هم اومدن به دیدنم،همه چیز خدا رو شکر خوب بود بابایی هم کارای ترخیص و انجام داد،حدود ساعت 12ظهر مرخص شدیم...

               محبتمن و شما و بابایی و مادر جون با کوله باری از امید راهی خونمون شدیم...

       محبتخدای من این دو روز چه زیبا بود و چقدر زود گذشتن... 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان نسرین
26 آبان 94 0:02
واقعا درکت میکنم عزیزم منم سزارین شدم خیلی سخت بود.ولی ارزششو داشت. انشاالله همیشه سلامت باشید.