حلما کوچولوحلما کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

حلما کوچولو

پرنسس حلما تولدت مبارک

دخترم ،امروز سالروز میلاد توست و من در حیرتم از داشتنت در کنار تمام داشته هایم...وقتی یک سال پیش در چنین روزی چشم به این جهان گشودی شوقی سراسر وجودم را فرا گرفت و همان لحظه و هر لحظه پس از ان خدای مهربانم را شاکر هستم... امشب شب تولد توست کاش می توانستم اسمان شهر را به افتخارت ستاره باران کنم،کاش می توانستم ماه را میهمان امشبت کنم،کاش می توانستم بر سر راهت دریایی از گل نشانم و هوایت را پر از بوی عشق کنم! کاش میشد دستانت را بگیرم و با هم به سوی زیباییها پرواز کنیم...کاش میشد امشب هر چه عشق است به پایت بریزم،هر چه غم است از زندگیت پاک کنم و هر چه زشتی است از روزگارت محو کنم... حلمای عزیزم دوست دارم هر س...
28 آبان 1394

عروسی رفتن حلما در یک شب سرد پاییزی

سلام دختر گلم دیشب با خاله لیلا رفتیم عروسی خاله فرانک(از دوستای مامانی و خاله لیلا) خیلی خیلی خیلی بهت خوش گذشت،خیلی شیطنت و بازی می کردی،گذاشتمت نزدیک پیست رقص تا برای خودت بازی کنی یه دفعه دیدم از سکو بالا رفتی و داری گاگله میکنی و میری به سمت بچه ها،چون موقع راه رفتن هنوز تعادل کامل نداشتی خودمم پا به پای شما راه میومدم تا خدای ناکرده برات اتفاق بدی نیفته. خلاصه دیشب تا ساعت 2 بعد از نصف شب بیدار بودی.اصلا نمیذاشتی ازت عکس بگیرم فقط تونستم چنتا عکس کنار ماشین عروس ازت بگیرم که خیلی خوب نشدن ولی بهتر از هیچی هست.موقع شام خوردن بغل خاله بودی و خودت دست میکردی تو بشقاب و غذا می خوردی،اخرای مراسم هوا خیلی سرد شده بود ولی نذاشتی که کلاه...
20 مهر 1394

عروس کوچولوی مامان

سلام نفس مامان،دیشب عروسی عمو محمد(پسر خاله ی بابایی)و خاله مریم تو باغ سیب روبروی شهرک گلدشت حافظ بود بعد از 5ماهگی ا ین اولین عروسی ای بود که میرفتی،چون ماشالا بزرگتر و باهوش تر شده بودی،همه چیزو تشخیص میدادی خیلی بهت خوش گذشت اصلا بیقراری نکردی،تازه پا به پای مهمونا دست می زدی و خوشحالی می کردی تا اخر مراسم که حدود ساعت 1بعد از نصف شب بود بیدار بودی،خیلی خوابت میومد اما تا نرسیدیم خونه نخوابیدی همون روز تا ساعت 12ظهر خوابیدی                       بقیه ی عکسا در ادامه ی مطلب....       ...
26 شهريور 1394

9ماهگیت مبارک دختر نازنینم

هورااااااااااااااااااااااااااااااا حلما جونم 9 ماهه شد.............. حلمای قشنگم،9ماه مهمون دلم بودی و الان 9ماهه که مهمون خونمون شدی و با اومدنت به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای دادی.دخترم 9ماهه که من و بابایی هر روز خدا رو شکر می کنیم به خاطر اومدنت،دیگه تو خونه احساس تنهایی نمیکنیم،عزیزم با اومدنت زندگی رو برای من و بابایی شیرین تر و دل چسب تر کرده ای،حلما جوون 9ماهه که دنیا برایم جور دیگری شده است،متفاوت تر از هر وقت دیگر...                       دختر قشنگم،9ماهگیت مبارک ...
28 مرداد 1394

پنجمین سالروز ازدواج مامان و بابا

خوشبختی من در با تو بودن است،و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است، تو امدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی، زیباترین گل های دنیا تقدیم به تو،بهترین عشق دنیا،به تکرار تپش های قلبم دوستت دارم.    همسر عزیزم 12 مرداد،سالروز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم.               ...
12 مرداد 1394

دخترم 8ماهگیت مبارک

دختر قشنگم 8ماهگی شما دقیقا مصادف شده بود با روز عقد دایی هادی عزیز،که یه روز بعد از عید فطر(28 تیر)بود.عقد دایی رو توی محضر برگزار کردیم منم درگیر کارای ارایشگاه عروس و بقیه کارا بودم شما هم پیش مادر جون بودی،اخر مراسم دیگه کلافه شده بودی،همش گریه و بیقراری میکردی...   دختر نازنینم 8 ماهگی شما و عقد دایی عزیزت رو بهت تبریک میگم،عشقم امیدوارم 120 ساله بشی...
28 تير 1394