حلما کوچولوحلما کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

حلما کوچولو

خاطرات تولد حلمای عزیزم قبل از رفتن به اتاق عمل

1394/8/24 8:9
351 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان

با نزدیک شدن به بهترین روز دنیا دیروز خاطرات تولدت رو با خودم مرور می کردم،گفتم بزار در وبلاگ دختر عزیزم ثبتش کنم،دخترم خاطرات تولدت را اینجا می نویسم تا برای همیشه به یادگار بماند...

ساعت 7صبح روز سه شنبه 27ابان من وبابایی رفتیم بیمارستان کوثر تا کارهای عمل را انجام دهیم و پول به حساب بیمارستان بریزیم،وقتی بابایی رفت حسابداری منم رفتم طبقه سوم بیمارستان از اونجا هم یه سری به بخش سزارین زدم و درباره ی عملم اطلاعاتی کسب کردم.تا ساعت 10صبح توی بیمارستان بودیم بعد به سمت خونه راه افتادیم،بابایی من و جلو خونه پیاده کرد خودشم نوبت ارایشگاه داشت و رفت.اون روز هوا کاملا ابری بود،دوباره ساعت 4بعدازظهر رفتیم بیمارستان چون باید میرفتم طبقه پنجم بیمارستان پیش متخصص بیهوشی،دکتر چکم کرد و گفت همه چیز عالی هست و بیهوشی یا بی حسی هیچ کدوم واسه عملت مشکلی نداره البته دکتر بهم پیشنهاد بی حسی و داد و گفت عوارضش نسبت به بیهوشی کمتره...

شب قبل از عمل سزارینم بارون می بارید مطمئنم اسمون هم دلش گرفته بود به خاطر اینکه یکی از بهترین فرشته هاش میخواد زمینی بشهدلشکستهصبح روز 4شنبه 28 ابان ساعت 6صبح از خواب بیدار شدم و بعد از خواندن نماز و پوشیدن لباس و برداشتن ساک گل دخترم من و بابایی و مادر جون(مامان خودم)راهی بیمارستان شدیم،وقتی به بیمارستان رسیدم از مامانم و همسری خداحافظی کردم و رفتم بخش سزارین و اقدامات اولیه قبل از عمل رو انجام دادم،چون از شب قبل درد داشتم و صبح قبل از عمل هم کمی خونریزی داشتم من و زودتر از بقیه و اورژانسی ساعت 7/45صبح بردن اتاق عمل...

قبل از رفتن به اتاق عمل دلشوره ی عجیبی داشتم و خیلی نگران بودم و همش گریه می کردم گریهتو راهرو اتاق عمل بابایی اومد پیشم و با هم خداحافظی کردیمبای بای چون اورژانسی بودم پرستارا اصلا مهلت ندادن با بابایی چنتا عکس بگیرم حتی نتونستم با مامانمم خداحافظی کنم،بابایی می گفت که مادر جون همش گریه می کرد به نظر من حق داشت چون واسه هر مادری سخته.بعدشم هرچی به پرستارا اصرار کردم که میخوام همراهانمو ببینم اجازه ندادن.

خلاصه من زودتر از دو خانم باردار دیگه(رقیه روشنگر و سحر عباسی)رفتم اتاق عمل وقتی وارد اتاق عمل شدم دکترم(شهلا شهریور)وچنتا از پرستارا اونجا بودن.اتاق عمل خیلی سرد بود در حد سردخونه،بالاخره بعد از مشورت با دکترم تصمیم گرفتم واسه عمل بی حس بشم،خیلی خیلی خیلی دوست داشتم بلافاصله بعد از تولد دخترم عزیزم(بهترین هدیه ی خداوند)اونو ببینمجشن

  محبتخدای مهربونم تو را سپاسگزارم به خاطر بهترین هدیه ای که به من عنایت کردیمحبت

 

پسندها (1)

نظرات (0)