حلما کوچولوحلما کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

حلما کوچولو

تولدم مبارک

تولدم مبارک مژده بهم رسیده میوه کال باغم این دفعه خوب رسیده تولدم مبارک با شمع و کیک ارزون با خنده های شادم یه سینه درب و داغون تولدم مبارک تو تنهایی نشستم شمعا رو فوت نکردم میز و زدم شکستم تولدم مبارک، تولدم یادت نیست باز ایرادی نداره این بار اولت نیست تولدم مبارک تا سال بعد و آذر بازم فراموشت شه تولدم تو آذر تولدم مبارک کافی خدا نگهدار برای سال بعدم یه جا واسش نگهدار ...
1 آذر 1394

حلمای من تولدت مبارک

دخترم یه ساله که تو اومدی/ که من و به خنده مهمونم کنی که غم و از دل من برونی و/ مرهمم باشی و درمونم کنی تو بهار عمر منی عزیز من/ واسه پاییز دلم تو چاره ای شب و روزش دیگه فرقی نداره/ تو تموم لحظه هام ستاره ای وقتی بیرون میزنم از خونمون/ تویی که همیشه دنبال منی می رم و دلم کنارت می مونه/ دخترم امید هر سال منی دخترم الهی صد ساله بشی/ منم و خدا و این یه خواهشم که تو باشی پیش چشمام تا ابد/ دخترم ،عزیز من، حلمای من                پرنسس حلمای قشنگم تولدت مبارک   ...
28 آبان 1394

پرنسس حلما تولدت مبارک

دخترم ،امروز سالروز میلاد توست و من در حیرتم از داشتنت در کنار تمام داشته هایم...وقتی یک سال پیش در چنین روزی چشم به این جهان گشودی شوقی سراسر وجودم را فرا گرفت و همان لحظه و هر لحظه پس از ان خدای مهربانم را شاکر هستم... امشب شب تولد توست کاش می توانستم اسمان شهر را به افتخارت ستاره باران کنم،کاش می توانستم ماه را میهمان امشبت کنم،کاش می توانستم بر سر راهت دریایی از گل نشانم و هوایت را پر از بوی عشق کنم! کاش میشد دستانت را بگیرم و با هم به سوی زیباییها پرواز کنیم...کاش میشد امشب هر چه عشق است به پایت بریزم،هر چه غم است از زندگیت پاک کنم و هر چه زشتی است از روزگارت محو کنم... حلمای عزیزم دوست دارم هر س...
28 آبان 1394

خاطرات تولد حلمای عزیزم در اتاق عمل

سلام ناز مامانی بعد از اینکه وارد اتاق عمل شماره ی 3 شدم،روپوش و مقنعمو در اوردم و خوابیدم روی تخت،از چشمام مثل ابر بهار اشک بود که سرازیز میشد و دائم در حال خواندن ایه الکرسی بودم،یهو دیدم یه مرد وارد اتاق عمل شد و بهم گفت خانووم دعامون کنید منم از بس گریه می کردم نتونستم جوابشو بدم دوباره پرسید خانوم داری چی میخونی،تو دلم گفتم اگه جوابشو ندم خیلی زشته،گفتم دارم ایه الکرسی میخونم خندید و گفت ااااه مگه حفظی!!!!بعدا فهمیدم که متخصص بی حسی هست و قراره بی حسم کنه...                           ...
24 آبان 1394

خاطرات تولد حلمای عزیزم قبل از رفتن به اتاق عمل

سلام نفس مامان با نزدیک شدن به بهترین روز دنیا دیروز خاطرات تولدت رو با خودم مرور می کردم،گفتم بزار در وبلاگ دختر عزیزم ثبتش کنم،دخترم خاطرات تولدت را اینجا می نویسم تا برای همیشه به یادگار بماند... ساعت 7صبح روز سه شنبه 27ابان من وبابایی رفتیم بیمارستان کوثر تا کارهای عمل را انجام دهیم و پول به حساب بیمارستان بریزیم،وقتی بابایی رفت حسابداری منم رفتم طبقه سوم بیمارستان از اونجا هم یه سری به بخش سزارین زدم و درباره ی عملم اطلاعاتی کسب کردم.تا ساعت 10صبح توی بیمارستان بودیم بعد به سمت خونه راه افتادیم،بابایی من و جلو خونه پیاده کرد خودشم نوبت ارایشگاه داشت و رفت.اون روز هوا کاملا ابری بود،دوباره ساعت 4بعدازظهر رفتیم بیمارستان چ...
24 آبان 1394

حلمایم قدمت سبز و راهت روشن

                                                سلام حلمای عزیزم این روزها خیلی کم میبینم که چهار دست و پا بری،عاشق راه رفتنی و کل خونه رو با قدم های نازت وارسی میکنی،هرجایی که نشستی دستاتو میزاری زمین و از سر جات بلند میشی،بزار یه کم مفصل تر برات بگم وقتی من و بابایی رو میبینی و میخوای راه رفتنتو به رخمون بکشی جیغ میزنی و بدو بدو میری این طرف و اون طرف،چندین بار سرت خورده تو دیوار و میز تلویزیون بی...
12 آبان 1394

حلما و اولین محرم

سلام دختر عزیزم... پارسال دهه ی اول محرم مهمان دل مامانی بودی و موقع عزاداری دهه ی اول محرم هنوز زمینی نشده بودی...(25 محرم بدنیا اومدی) امسال اولین محرمی هست که مهمان خونه ی ما بودی...دختر عزیزم ایشالا که امام حسین پشت و پناه و یاورت باشه...                                         بقیه ی عکسا در ادامه ی مطلب...                         ...
10 آبان 1394